چند روز پیش در این فکر بودم که به زودی باید در انتظار اثری از استاد باشیم که در آن اشعاری را به مناسبت این روزهای کشور بشنویم.همه میدانیم که انتخابهای استاد همیشه بر اساس اوضاع سیاسی و اجتماعی بوده و شعرشناسی ایشان موجب حسن دوچندان این انتخابها گردیده است.
باری؛انتظار من چندان بیراه نبود و به درازا نکشید.
تصنیف زبان آتش و آهن با شعر زندهیاد فریدون مشیری و آهنگ استاد محمدرضا شجریان و تنظیم مجید درخشانی.
تفنگت را زمین بگذار...
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیانکن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز از مهر تو،
تو ای با دوستی دشمن!
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که میخوانی مرا،
بنشین برادر وار
تفنگت را زمین بگذار،
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسانکُش برون آید.
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه، غفلت،
این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه
احوال حقگویی و حقجویی...
و حق با توست
ولی حق را ــ برادر جان ــ
بهزور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...
اگر این بار شد وجدان خواب
آلودهات بیدارتفنگت را زمین بگذار...
از این آدرس دانلود کنید:
http://rapidshare.com/files/274980875/Zaban_Atash.mp3
آدرس:
http://shajarianfans.com/post/394.aspx
به بهانهی نهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو
دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم
دلات را میبویند
روزگار غریبیست نازنین
و عشق را
کنار تیرک راهبند
تازیانه میزنند .
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بنبست کج و پیچ سرما
آتش را به سوختْبارِ سرود و شعر
فروزان میدارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبیست نازنین
آنکه بر در میکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است .
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصاباناند بر گذرگاهها مستقر
با کنده وساتوری خون آلود
روزگار غریبیست، نازنین و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانهها را بر دهان .
شوق را در پستوی خانه نهان بایدکرد
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریب ست، نازنین
ابلیس پیروزْمست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد...
از محاسن این روزهای به یاد ماندنی یکی این است که دل و دماغ را که به لطایفالحیلی به دست میآمد٬ به کلی به ورطهی نابودی کشاند بهحمدا... و دیگر این که «سر سوزن ذوقی» هم - اگر بود- و پس از گشت و گریزهای چندین ساله در این جامعهی ذوقپرور هنوز سوسو میکرد به یکباره به دیار عدم فرستاد... بالمنة و کرمه
به هر حال در این دار و گیر٬نوشتنهای من هم...
نمیدانم.
مطلب زیر را بخوانید شاید کسی را بهکار آید٬شاید.
«آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی»
در قصههای قرآنی آوردهاند که در زمانهایی بس دور٬همان هنگام که قرار بود موجودی به نام «انسان» خلق شود؛خداوند فرشتگان را یکان یکان فرمان داد که به «زمین» بروید و مشتی از «خاک» آن را از برای ساختن جسم آدمی به عرش بیاورید.
هر کدام از فرشتگان که برای اجرای این امر شتافتند با زاری و اشک و آه زمین مواجه شدند و از انجام فرمان خداوند سر باز زدند تا نوبت به عزرائیل رسید.
نالهها و فریادهای زمین در دل عزرائیل کارگر نیفتاد و او فرمان خداوند را به درستی به انجام رساند.در آن هنگام خداوند رو به عزرائیل فرمود: از این پس تو را مأمور ستاندن جان آدمیان خواهم کرد.(به گمانم این مطالب را که از حافظه نقل شد در «مرصادالعباد» خوانده بودم)
باری؛عزرائیل سخت برآشفت که با این فرمان چهرهی وی در خیال آدمیان بسیار سیاه و خشمناک و دشمنوار ترسیم خواهد شد اما شاید خبر نداشت که...
شاید خبر نداشت که «مردن»٬آری مردن آنقدر گونهگون خواهد بود که دیگر شاید هیچ کس به خاطر نیاورد این قصه را که مأمور ستاندن جانها فرشتهایست از جانب پروردگار.
این یعنی «غفلت» و «فراموشی» و ما عادت کردهایم به فراموشی؛به ازیاد بردن؛از یاد بردن آنچه را که همواره در حال تکرار شدن است -چون تاریخ- و آنچه را که در آغاز نه چنان بوده که امروز به آن خو گرفتهایم.
پس...
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید...
برای حال و هوای این روزهای خونین:
زان که با زاغ و زغن...