عجایبالغرایب!!!
شنبه ۲۶/۲/۸۸ :
دیروز سهشنبه ۲۲/۲/۸۸ سالن ورزشی شهید دستغیب شیراز پذیرای میر اصلاحات بود.جای شما خالی٬من هم به آنجا رفتم.البته کمی دیر -هر چند هنوز میر حسین موسوی و زهرا رهنورد نیامده بودند- اما جای چندان مناسبی نداشتم.همین اندازه بگویم که هر لحظه احتمال سقوط از ارتفاع وجود داشت٬چون لبهی جایگاه بودم و فشار جمعیتی که هر لحظه بر آن افزوده میشد خطر پرتاب شدنم را دوچندان میکرد.
اینگونه مراسم چندان تحلیلشدنی نیستند و البته من هم تحلیلگر سیاسی نیستم٬تنها چند نکته برایم بسیار مهم بود که دوست داشتم آنها را با شما نیز در میان بگذارم.
۱- سرانجام شخصی پیدا شد که بگوید «ایرانی بدون فارس و شیراز ایرانی نیست».
۲- بسیار شکوهمند بود آن زمان که در آغاز سخن میرحسین گفت :«شیراز٬بنیانگذار تمدن ایرانی» و این یعنی شیراز؛پایتخت فرهنگی ایران و نه چیز دیگر.
۳- شگفتآور و همچنین خوشحالکننده بود از اینکه با یک نگاه گذرا بر جمعیت حاضر٬همهگونه قشری را میشد دید؛از پیر و جوان و زن و مرد گرفته تا شهری و روستایی و متجدد و متحجر!!
۴- سخنان میرحسین بسیار به دلم چسبید زمانی که از حقوق وزرای کابینهاش گفت در مقایسه با وزیر ۴۰۰میلیاردی!! زمانی که گفت :دولت اگر بتواند کاری انجام دهد وظیفهاش را انجام داده و چرا باید مدام بر سر ملت منت بگذارد؟چرا حقوق بازنشستگان باید نزدیک انتخابات افزایش پیدا کند؟بر چه اساسی سازمان برنامه و بودجه و شوراها را تعطیل کردند و اظهار کردند که این طرح صهیونیستهاست؟!و...
۵- باز هم در حضور حضرت حافظ زانوی ادب در بغل آوردم که او همیشه و هنوز است.
پیش از سخنرانی میرحسین موسوی٬غزل مشهور و لطیف و پرمغز حافظ -که در ادامه برایتان خواهم آورد- خوانده شد که پس از خوانش هر بیت آن٬فریاد و غریو مردم به آسمان میرفت.به گمانم این بالاترین مکان نمایش و تبلور درد مشترک و لسانالغیبی حافظ است.
روز هجران و شب فرقت یار آخـــر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود عاقبت در قدم باد بهـــار آخـــــر شـــــــــد
شکر ایزد که به اقبال کلهگوشهی گل نخوت باد دی و شوکـــت خار آخر شــــد
صبح امید که بد معتکف پردهی غیـب گو برونآی که کـار شب تار آخــــر شـــد
آن پریشانی شبهای دراز و غــم دل همه در سایهی گیسـوی نگـار آخر شـد
باورم نیست زبدعهــــــــدی ایام هنوز قصهی غصـــه که در دولت یار آخــر شـد
ساقیا لطف نمودی قدحت پر مـی باد که به تدبیر تو تشویـش خمــار آخر شد
در شمار ارچه نیاورد کســی حافظ را شکر کان محنت بیرون زشمــار آخر شد
عکسهای مربوط به این دیدار را از این لینک ببینید:
http://kalemeh.ir/vglc.1q4a2bq1m,i8a22l5..html
مطالب مطرحشده در دیدار با دانشگاهیان در دانشگاه شیراز را از لینک زیر ببینید:
http://kalemeh.ir/vdca.enak49nem5k14.html
نمیدانم از چه زمانی مسألهی پیوند شعر و موسیقی بهوجود آمده است٬دانستن آن چندان هم دردی را دوا نمیکند.نمونهها و شواهد فراوانی وجود دارد که نشان از این پیوند ناگسستنی میدهند.این دو را چیزی به نام «وزن» به هم میپیوندد که البته به مدد شاملوی بزرگ دیگر در شعر به اصطلاح سپید٬خبری از آن نیست.
ناگفته نماند که در مقایسهی شعر و موسیقی -به لحاظ هنری- برتری با موسیقیست و گمان نمیکنم این نظریه مخالفان چندانی داشته باشد چون به عنوان مثال٬برای دلنشینتر شدن خوانش یک شعر٬چاشنی موسیقی را به آن میافزاییم اما یک قطعهی موسیقی نیازی به دلنشینتر کردن با شعر ندارد.
شعر «بویِ جویِ مولیان» و داستان چگونگی سروده شدن آن مشهورتر از آن است که نیازی به بازگفت داشته باشد.
بویِ جویِ مولیـــــان آید همی یادِ یارِ مهـــــــــربان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان سرو سوی بوستان آید همی
میر ماه است و بخــــارا آسمان ماه سوی آسمــــان آید همی
ریگ آمــوی و درشتیهــای او زیر پایــم پرنیـــــان آیــد همی
ای بخارا شــاد باش و شاد زی شاه زی تو شادمان آید همی
آن گونه که در تذکرهها آمده است٬این شعر چنان تأثیری بر نصربن احمد سامانی میگذارد که وی «بی موزه پای در رکاب خِنگ دولتی آورد» و به سمت بخارا حرکت کرد.
چیزی که توجه ما را به خود جلب میکند این است که شعر رودکی ٬به تعبیر صاحبنظران٬ از لحاظ جمالشناسی و زیباییهای زبانی چندان فربه و ژرف نیست که بتواند چنان تأثیری بر شاهِ خوشگذرانِ در شکارگاه مانده بگذارد و او را به پادشاهیاش باز گرداند.بلکه چیزی که به احتمالِ بسیار٬ باعث این تحول شده٬ همان آهنگیست که رودکی بر روی این شعر گذاشته و به همراه خواندن آن اجرا کرده است.
میدانیم که رودکی از جمله شاعرانیست که علاوه بر شاعری٬نوازنده و آهنگساز بوده و در حقیقت نغمهپردازی میکرده است و جالب اینجاست که «غزل» در گذشته به اشعاری گفته میشده که همراه با ساز خوانده و اجرا میشده است.
ساقی به صوت این غزلم کاسه میگرفت میگفتم این سرود و می ناب میزدم
دربارهی باربَد هم چیزی شبیه به این داستان نقل کردهاند و آن چنین است که خسروپرویز را اسبی «شبدیز» نام بوده است که از فرط علاقه به آن٬آورندهی خبر مرگ او را تهدید به قتل کرده بود.شبدیز اما سرانجام میمیرد و همهی سران کشور از ترس مرگ٬دست به دامان باربَد میشوند.باربَد هم آهنگی سوگناک و جامهدران میسازد و برای شاه مینوازد و آهنگ چنان میکند که خسروپرویز میگوید: «مگر شبدیز مرده است؟» و باربَد از مرگ رهایی مییابد که: «این را خود گفتید!».
باری با تَوَرُقِ تاریخ ممکن است بتوان مثالهای دیگری نیز از این دست یافت اما گمان میکنم همین دو٬ برای اثبات جایگاه موسیقی و تأثیر آن کافیست.
موسیقیِ ایرانی٬ فراز و فرودهای بسیاری را به خود دیده است و آنچه که امروز به دست ما رسیده٬ حاصل خلاقیتها و تلاشها و خونِ دل خوردنهای بزرگانیست که در عهد قاجار آنها را «عملهی طرب» میخواندند و در پایینترین نقطهی مجلس جایشان میدادند.این گروه با کوششهای خستگیناپذیر بزرگانی چون میرزاعبداله٬میرزاحسینقلی خان٬رکنالدین خان مختاری٬سماعحضور٬علی نقی وزیری و ... شأن و منزلتی یافتند و مورد احترام دیگران واقع شدند.اما از این موسیقیِ فاخر٬رفتهرفته شاخهی دیگری نیز متولد شد که بعدها به نام موسیقیِ خالمطوری یا روحوضی و چندی بعد کابارهای مشـهور شد.البته این نوع از موسیقی هم به احتمال٬ سابقهی طولانیتری دارد اما معمولاً بررسیها در مورد موسیقی٬از دوران قاجار آغاز میشود.
محور موسیقیِ جدی در تمام دنیا آهنگ و آهنگساز است و خواننده همانند دیگر اعضای ارکستر یا گروه٬عهدهدار اجرای قسمتی از کار است.اما در موسیقیِ کابارهای٬محور تمام کار خواننده است و تمام جریان موسیقی حول این محور در حال چرخش و گردشاند.
برای شکستن موج خوانندهسالاری و ترمیم چنین وضعیتی٬آهنگسازان بزرگی سالهای بسیاری از عمر هنری خود را صرف ساختن قطعات بیکلام و نشان دادن برتری و بینیازیِ موسیقی از شعر و خواننده کردند و قطعات بینظیری را خلق کرده و به گوش شنوندگان حرفهای و غیرحرفهای موسیقی رساندند به طوری که پس از مدتی٬اجرای گروهی بدون همراهی خواننده -که در ابتدا بسیار شگفت مینمود- مرسوم و عادی شد.از میان این بزرگان در عصر حاضر٬از یادکردِ نامِ ابوالحسن صبا٬فرامرز پایور٬پرویز مشکاتیان و حسین علیزاده گزیری و گریزی نیست.
اما شگفتا که در این سالها (منظورم دو دههی اخیر است) -شاید به دلیـل بازار داغِ مـوسیقیِ پاپ٬دوباره بازگشتی به گذشته داشتهایم و هر بار که یادی از قطعهای میکنی٬بدون هیچ درنگی میشنوی: «کی خونده؟آها! اینو فلانی خونده.خوانندهش کیه؟و...». البته و صد البته که در این جریان٬نوع نگاه دوربینهای صدا و سیما به موسیقی٬ با شدت هرچه تمامتر و با آخرین توان و توشه٬خوانندهسالاری را القا و بلکه به زور تفهیم میکند.
وقتی که تلوزیون به جای نشان دادن ساز٬گل و گیاه و به جای نوازنده٬دکوراسیون را به نمایش میگذارد ولی بدون وقفه چهرهی خواننده را در حال تحمل انواع فشارها برای تولید اقسام فالشها در دیدهگانِ بینندهی محترم میآراید٬چه انتظار دیگری میتوان داشت؟
گمان نکنید که قصد من از این نوشته تخریب خواننده است٬نه؛به هیچ روی.تلاش من تنها نشان دادن این واقعیت است که این آهنگساز است که میتواند از خوانندهای٬شاهکار بسازد.برای نمونه آثاری چون «مقامِ صبر» ٬ «راز و نیاز» یا «شورِ عشق» که خوانندهی مشهوری به نام «علیرضا افتخاری» در آنها هنرنمایی میکند را با هزاران اثرِ دیگرِ او مقایسه کنید تا تفاوت و قدرت آهنگساز را دربارهی یک خواننده دریابید.این مطلب را مشکاتیان هم سالها پیش در مصاحبهای گفته بود.
باری؛به گفتهی بزرگی «آنجا که کلام از گفتن باز میماند٬موسیقی آغاز میشود» اما موسیقی با این اوصافی که یاد شد٬ در خدمتِ گفتنِ کلام است و این به گمان من اتفاق خجستهای نیست.
...به راستی خواننده یا آهنگساز؟مسأله کدام است؟!...
به گزارش خبرنگار فارس، رضا سیدحسینی در مهرماه 1305 در اردبیل متولد شد. او بعد از گذراندن تحصیلات مقدماتی به مدرسه پست و تلگراف تهران رفت و مشغول تحصیل در رشته ارتباطات دور شد.
سپس برای تکمیل مطالعات خود به پاریس رفت. مدتی نیز در دانشگاه U.S.C آمریکا به تحصیل فیلمسازی پرداخت. بعد به ایران بازگشت و به فراگیری عمیقتر زبان فرانسه و فارسی نزد اساتیدی همچون عبدالله توکل، پژمان بختیاری و پرویز ناتل خانلری پرداخت.
او در ضمن مبانی نقد فلسفه هنر و ادبیات نیز در آموزشکده تئاتر تدریس میکرد.
سیدحسینی طی دورههای متمادی سردبیری مجله سخن را به عهده داشتهاست. همچنین در اداره مخابرات و رادیو و تلویزیون هم کار میکرد. از همان دوران بود که به صورت جدی به کار ترجمه پرداخت.
او در دوران جوانی کتابی در زمینه روانشناسی با عنوان «پیروزی فکر» ترجمه کرد که بسیار مورد توجه قرار گرفت؛ به طوری که حدود بیست یا سی بار تجدید چاپ شد و هنوز هم میشود.
سیدحسینی از زبانهای ترکی استانبولی، ترکی آذری و فرانسه و گاهی انگلیسی ترجمه میکند ولی مشهورترین ترجمه های او از زبان فرانسه است.
او در سال 1335 جزوهای 200 صفحهای با نام «مکتبهای ادبی» را منتشر کرد که به چاپهای بعدی رسید و اکنون هنوز هم بعد از این همه سال با حجمی بالغ بر هزار و 200 صفحه تجدید چاپ میشود.
از سیدحسینی تاکنون کتابهای بسیاری ترجمه و منتشر شده است که میتوان به ترجمههایی از آندره مالرو، مارگریت دوراس، یاشار کمال، ناظم حکمت، ژان پل سارتر، آندره ژید، آلبرکامو، توماس مان، ماکسیم گورکی، بالزاک، جک لندن، چارلی چاپلین و... اشاره کرد.
«رؤیای عشق» از ماکسیم گورکی، «لایم لایت» اثر چارلی چاپلین، «طاعون» آلبر کامو، «آخرین اشعار ناظم حکمت»، «ضد خاطرات» و «امید» آندره مالرو، «در دفاع از روشنفکران» ژان پل سارتر و «آبروباخته» جک لندن، از جمله آثار این مترجم هستند.
او چند سال قبل به اعضای پروژه فرهنگ 6 جلدی آثار ترجمه ملحق شد و نتوانست درکنار افرادی چون احمد سمیعی گیلانی و اسماعیل سعادت و سیدعلی آلداوود این پروژه را به اتمام برساند.
وی همچنین در پروژه فرهنگ آثار ایرانی - اسلامی نیز که مثل پروژه فرهنگ آثار از سوی انتشارات سروش منتشر میشد، همکاری داشت.
از آخرین و مهمترین ترجمههای وی نیز میتوان به ترجمه رسالهای از «لونگینوس» با نام «در باب شکوه سخن» اشاره کرد که توسط فرهنگستان زبان و ادب فارسی منتشر شد.
سیدحسینی علاوه بر ترجمه، ویراستاری و گاهی تألیف، تدریس هم میکرد. خاطره کلاسهای فلسفه هنر او در فرهنگسرای هنر و مکتبهای ادبی وی در حوزه هنری استان تهران که همین اواخر برگزار میشد، هنوز هم در ذهن شاگردانش به یاد ماندنی و نوستالژیک است.
سیدحسینی روز 15 فروردین سال 88 برای سومین بار در یک سال گذشته بستری شد و اصل و منشأ این بیماری همان مشکل نخاعی بود که برای آن مورد عمل جراحی هم قرار گرفت.
تا این که صبح روز جمعه یازدهم اردیبهشت 1388، رضا سیدحسینی یکی از آخرین مترجمان نسل بزرگان ترجمه ایران، در بیمارستان ایرانمهر درگذشت.
نقل از:http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8802110462
تذکر:این نوشته را قرار بود دوم اردیبهشت٬یعنی یکروز پس از بزرگداشت سعدی و به بهانهی پاسداشت او بنویسم اما کارهای پراکنده مانع انجام آن گردید.به هر روی این درد دل را در همان روز بزرگداشت نوشتم و حال و هوای غمانگیزش نیز مربوط به کلاسیست که در همان روز داشتم.
«هر کس به زمان خویشتن بود من سعدی آخرالزمانم»
«اول اردیبهشتماه جلالی» در گاهشماری خیامی را به نام تو نامیدهاند و هر سال در این روز از تو سخن میگویند؛به اجبار یا به تکرار؛و صدالبته در بسیاری موارد به اشتیاق.از زلالی و روانی و یکدستیات در غزل سخن میرانند و از استحکام و فصاحت و بلاغتت در گلستان و از بوستان سراسر اوج.از سفرهایت در ولایات و رهآوردت در کنایات.
اما سعدی؛من...من با تو چه بگویم؟!
از زمانی که به دانشگاه راه یافتم٬به دانشاندوزی٬تا هماکنون که این سطور را مینویسم٬به معلمی٬همواره برآن بودهام که نسبت به شناختن و شناساندن ستونهای ادب پارسی٬از پای ننشینم و از هیچ کوششی فروگذار نکنم و به جد و جهد بکوشم.از درگاه یکایک شما بزرگان خجل و شرمسارم که پس از چندین سال٬هنوز در شناختن و درک شخصیت و افکارتان٬اندر خم یک کوچهام؛اما به هر روی٬تا آنجا که توان و توشهام یاری رساندهاند٬دستکم در روز بزرگداشتتان٬از اشاره به عظمت و جایگاه و قدرت و یگانگی شما و چشیدن و چشاندن جرعهای از شراب خمخانهی بیکران آثار شگرفتان کوتاهی نکردهام.
اما سعدی بزرگ؛چه کنم؟
«پای ما لنگ است و منزل بس دراز دست ما کوتاه و خرما بر نخیل»
باری؛سخن البته بدین جا پایان نمیپذیرد.بگذار حکایتی از گلستانِ بیخزانت را برای چندمین بار به گوش جان بشنوم:
«در جامع بعلبک٬وقتی کلمهای همی گفتم به طریق وعظ٬با جماعتی افسرده٬دلمرده٬ره از عالم صورت به عالم معنی نبرده»
آه!چه طنین دلانگیزی دارند این واژهها:افسرده٬دلمرده...افسردهی دلمرده.
«دیدم که نفسم در نمیگیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمیکند.دریغ آمدم تربیت ستوران و آیینهداری در محلت کوران.ولیکن درِ معنی باز بود و سلسلهی سخن دراز؛در معنی این آیت که:«ونحن اقرب الیه من حبلالورید» سخن به جایی رسانده که گفتم:
دوست نزدیکتر از من به من است وینت مشکل که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که دوست در کنــار من و من مهجـــــــــــورم
من از شراب این سخن مست٬و فضالهی قدح در دست٬که روندهای بر کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد و نعرهای بزد که دیگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس٬به جوش.
گفتم :«ای سبحان الله» دوُرانِ باخبر٬در حضور و نزدیکانِ بیبصر٬دوُر.
فهم سخن چون نکند مستمع قوت طبع از متکلم مجوی
فسحت میـــــدان ارادت بیـــــار تا بزند مرد سخنگوی٬گوی»
من با این جماعت در محلهی کوران چه کنم؟...دریغ از آن شراب و افسوس از آن رونده.
هر بار که این جماعت را میبینم٬با این که میدانم٬ اینان برای کسب مدرک و سپسِ آن رهیافت به مدارج و مناصب شغلی به کلاس میآیند٬اما در حسرت آن روندهی برکنار٬فریاد برمیآورم و دادِ سخن سر میدهم و با تمام وجود احساسم را مینمایانم و از آرش کمانگیر و رستم و کاوه و فریدون؛و از عرفان و سنایی و عطار و مولوی؛و از حافظ -آن جمع پریشان- و از عشق...آری از عشق و غزلهای تو سخن میرانم.اما دریغ و درد و فغان و فریاد از این که:
«من گنگ خوابدیده و عالم تمام کَر من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش»
با این جماعتِ افسردهی دلمردهی کر و کور٬چه میتوان کرد و چه میتوان گفت؟!
میدانم؛خوب هم میدانم که من به لحاظ دانش٬ بسیار تهیدستم و در تعلیم و آموزش٬بسی ناتوان.اما آن زمان که از زبان شما سخن میگویم٬چه چیزی جز ستوری و افسردهدلی و دلمردگی میتواند٬ نه تنها آنها را بر سر ذوق نیاورد٬که سیلاب درد و حسرت و سرخوردگی را بر سر من فرو ریزد؟
باری؛انسان بسی بختیار است اگر در میان کوردلان٬روندهای بر کنار را بیابد و بسیار کامروا خواهد بود٬چون دیگران به موافقت او -حتا به پیروی و تقلید- در جوش و خروش آیند.