فرامرز پایور هم رفت...
از ملک ادب حکمگــزاران همه رفتنـد شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست گوید چه نشینی که سواران همه رفتند
داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو کــز باغ جهان لالهعذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست کز کاخ هنــر نادرهکاران همه رفتند
افسوس که افسانه سرایان همه خفتند اندوه که اندوهگســاران همه رفتند
فریاد که گنجینهطرازان مــــعانی گنجینه نهادند بهماران همه رفتند
باد ایمنی ارزانی شیران شکاری کز شومی ما شیرشکاران همه رفتند
یک مرغ گرفتار درین گلشن ایران تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار بهار از مژه در فرقت احباب کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند